خداوندي چنين بخشنده داريم

شاعر : سعدي

که با چندين گنه اميدواريمخداوندي چنين بخشنده داريم
بيا تا هم بدين درگه بزاريمکه بگشايد دري کايزد ببندد
جز انعامت دري ديگر نداريمخدايا گر بخواني ور براني
وگرنه از گنه سر برنياريمسرافرازيم اگر بر بنده بخشي
چگونه شکر اين نعمت گزاريمز مشتي خاک ما را آفريدي
وگرنه ما همان مشتي غباريمتو بخشيدي روان و عقل و ايمان
شب و روزي به غفلت مي‌گذاريمتو با ما روز و شب در خلوت و ما
که از تقصير خدمت شرمساريمنگويم خدمت آورديم و طاعت
به دست نااميدي سر بخاريممباد آن روز کز درگاه لطفت
که مسکين و پريشان روزگاريمخداوندا به لطفت باصلاح آر
گر از خاصان حضرت برکناريمز درويشان کوي انگار ما را
جز اين را کز سماعش بيقراريمندانم ديدنش را خود صفت چيست
هنوز از تاب آن مي در خماريمشرابي در ازل درداد ما را
بيا تا سر به شيدايي برآريمچو عقل اندر نمي‌گنجيد سعدي